زمانی که باشگاه مشتزنی در سال ۱۹۹۹ روی پرده رفت، هیچکس آماده دیدنش نبود. فیلمی تاریک، خشن و سرشار از خشم فروخورده که مثل مشت به صورت تماشاگر هالیوود کوبیده شد. «دیوید فینچر»، کارگردانی که پیش از آن با آثاری مثل هفت نشان داده بود از نمایش تاریکی نمیترسد، اینبار سراغ داستانی رفت که درباره سقوط انسان مدرن بود. با وجود بازی درخشان «ادوارد نورتون» و «برد پیت»، فیلم در همان سال با واکنشهای سرد و منفی روبهرو شد؛ منتقدان خشونتش را بیش از حد و پیامش را مبهم دانستند، تماشاگران هم با پایان شوکهکننده و روایت غیرخطی آن ارتباطی برقرار نکردند. نتیجه واضح بود؛ شکست در گیشه و برچسب «فیلم خطرناک» بر پیشانی اثری که انگار از زمان خودش جلوتر بود.
اما زمان قضاوت دیگری داشت. از اوایل دههی ۲۰۰۰ با انتشار نسخهی دیویدی و بحثهای تازه در فرومها و مجلات، کمکم نگاهها تغییر کرد. منتقدانی که زمانی باشگاه مشتزنی را اثری بیمار و پرخشونت میدانستند، حالا از آن بهعنوان «آیینهی انسان مدرن» یاد کردند. در جهانی که اضطراب، تنهایی و پوچی زندگی مصرفی هر روز پررنگتر میشد، حرفهای تایلر دردن ناگهان واقعیتر از همیشه بهنظر رسید. دیوید فینچر در دورانی که کمتر کسی میفهمید از چه میگوید، آینده را پیشبینی کرده بود، آیندهای که اکنون در آن زندگی میکنیم.
زندگی معمولی آقای بینام
در دل شهری بینام و پر از برجهای شیشهای، مردی زندگی میکند که ظاهراً همهچیز دارد؛ شغلی ثابت، خانهای مرتب و فهرستی طولانی از خریدهای اینترنتی. اما در لایه زیرین این ظاهر آرام، چیزی در حال فروپاشی است. شبها نمیخوابد، روزها خودش را میان میزهای بیروح و آدمهایی میبیند که مثل او زندگی را فقط تکرار میکنند. تا اینکه در سفری کاری، با مردی عجیب آشنا میشود، کسی که دنیا را از زاویهای دیگر میبیند. دیداری اتفاقی میان دو غریبه که به زودی به رفاقتی خطرناک تبدیل میشود. از دل این دوستی، باشگاهی مخفی بهوجود میآید؛ جایی برای رهایی، برای فراموش کردن همهچیز، برای لمس دوبارهی واقعیت...
باشگاه معناسازی
باشگاه مشتزنی فیلمی دربارهی خشم نیست، بلکه دربارهی دلیل خشم است. دربارهی انسانهایی که همهچیز دارند اما هیچچیز حس نمیکنند. مردانی که در دنیایی بیصدا زندگی میکنند و تنها راه شنیده شدنشان، فریاد زدن در تاریکی است. فیلم از همان ابتدا جهانی را نشان میدهد که در آن آدمها با چیزهایی که میخرند تعریف میشوند؛ مبل راحتی، لباسهای برند، عطر گرانقیمت و... . راوی بینام فیلم، نمونهی کامل انسان مدرن است: منظم، تمیز و از درون خالی که در اوج رفاه، به پوچی رسیده است.
تایلر دردن از جایی وارد میشود که همهچیز شروع به فروپاشی میکند. او همان نیمهی سرکوبشدهی ذهن است که فریاد میزند «تو آزاد نیستی!» صدایی از درون که قوانین را به تمسخر میگیرد و نظم مصرفی جهان را زیر سؤال میبرد. تایلر در یکی از دیالوگهای محوری فیلم میگوید: «ما شغلمان نیستیم، ما پولمان نیستیم، ما وسایل خانهمان نیستیم.» و این جمله نه فقط شعار، که خلاصه جهانبینی آن است. باشگاه مشتزنی از همین نقطه شکل میگیرد؛ یک پناهگاه زیرزمینی برای کسانی که از روزمرگی خستهاند و میخواهند با مشت، با درد، با خون، دوباره زنده بودن را لمس کنند.
اما فیلم در همینجا متوقف نمیماند. فینچر با هوشمندی نشان میدهد که حتی شورش علیه سیستم هم میتواند خودش به بخشی از همان سیستم تبدیل شود. باشگاه بهتدریج از یک حلقهی کوچک برای رهایی شخصی، با قوانین خودش، با رهبر خودش و با وفاداری کور اعضا، به جنبشی سازمانیافته و خطرناک تبدیل میشود. انسانها دوباره به «عدد» و «عضو» تبدیل میشوند، اینبار در لباسی متفاوت. فینچر با طنزی تلخ به ما یادآوری میکند که سرمایهداری آنقدر انعطافپذیر است که حتی عصیان علیه خودش را هم میبلعد و به کالا تبدیل میکند.
در سطحی عمیقتر، فیلم گفتوگویی است میان دو بخش ذهن است؛ بخشی که میخواهد بماند و بخشی که میخواهد منفجر شود. راوی و تایلر در حقیقت دو نیمه از یک کلاند؛ یکی مطیع و خسته از جهان، دیگری وحشی و سرکش، هر دو در جستجوی معنا.
در نهایت باشگاه مشتزنی دربارهی مردانی نیست که با مشتهایشان معنا میجویند، بلکه دربارهی انسانی است که در جهانی پر از تصویر و تبلیغ، میخواهد برای لحظهای واقعی باشد. این همان جایی است که فیلم از خشونت فراتر میرود و تبدیل به اعترافنامهای دربارهی انسان معاصر میشود؛ انسانی که دیگر نمیداند کجای این چرخه مصرف، واقعاً خودش است.
چرا باید دوباره «باشگاه مشتزنی» را دید؟
باشگاه مشتزنی فقط داستان چند مرد خشمگین نیست؛ داستان همهی انسانهای مدرن است. انسان مدرنی که در میان اعلانها، ویدیوها و خریدهای آنلاین گم شده است و گاهی یادش میرود چه چیزی واقعاً واقعی است. فیلم دیوید فینچر با گذر زمان کهنه نشد، چون دربارهی مسالهای حرف میزند که همیشگی است؛ زخم انسان مدرن که میان نظم و پوچی، میان تکرار و معنا معلق مانده است.
دیدن دوبارهی این فیلم، یادآور این است که در جهانی پر از تصویر و تکرار، هنوز میشود از خودمان بپرسیم: «چه چیزی ما را زنده نگه میدارد؟» فینچر در قالب داستانی تلخ و پرتنش، ما را با ترسها، خشمها و میل پنهان به رهایی روبهرو میکند. شاید برای همین است که هر بار که دوباره تماشایش میکنیم، حس میکنیم اینبار بیشتر از قبل درکش میکنیم، چون مساله فیلم، همان درد امروز ماست.
اگر «باشگاه مشتزنی» را ندیدهاید و اگر قبلا دیدهاید تفاوتی ندارد، ما تماشای آن را به شما توصیه میکنیم، در سرویس فیلم و سریال روبیکا میتونید باشگاه مشتزنی (تماشا کنید) رو با دوبله فارسی و بدون نیاز به خرید اشتراک تماشا کنید.