پرونده نوستالژی | قسمت چهارم: کمدی-تراژدی مدرنیته

گاهی سینما برای گفتن حرف‌های بزرگ، به قصه‌های ساده پناه می‌برد. سال ۱۹۶۰، بیلی وایلدر با فیلم آپارتمان قصه‌ای ساخت از مردی معمولی در شهری شلوغ؛ کارمندی تنها که در هیاهوی برج‌های اداری و روابط بی‌رحمانه‌ی دنیای مدرن، به دنبال تکه‌ای از انسانیت می‌گردد. داستانی که در ظاهر طنز است، اما در عمق خود حکایت وجدانی بیدار در میان جمعی خاموش است. وایلدر بعد از موفقیت Some Like It Hot، با ترکیبی از شوخ‌طبعی، تلخی و صداقت، جهانی خلق کرد که تا امروز در حافظه‌ی سینما باقی مانده است.

آپارتمان با بازی‌های درخشان جک لمون و شرلی مک‌لین، تصویری از عشق، اخلاق و تنهایی در دل نیویورک دهه‌ی شصت است؛ شهری که در آن موفقیت بهای سنگینی دارد. فیلم با ده نامزدی اسکار و پنج جایزه از جمله بهترین فیلم و کارگردانی، نام وایلدر را در تاریخ سینما جاودانه کرد. اکنون با گذشت بیش از شصت سال، هنوز هم این اثر نه فقط به‌خاطر فیلمنامه‌ی استادانه‌اش، بلکه به‌دلیل صداقت انسانی‌اش در میان کلاسیک‌های تاریخ سینما می‌درخشد؛ روایتی از وجدان و عشق در جهانی که هر روز بیشتر شبیه همان دفترهای بی‌پایان و تکراری فیلم می‌شود.

در دل نیویورک خاکستری

در میان خیابان‌های سرد و چراغ‌های بی‌خواب نیویورک، کل‌بکستر، کارمند ساده‌ی یک شرکت بیمه، روزهایش را میان صفی بی‌انتها از میزها و پرونده‌ها می‌گذراند. مردی معمولی با آرزویی کوچک: دیده شدن. اما راه او به سوی پیشرفت، از مسیر عجیبی می‌گذرد؛ از کلید خانه‌ای که شب‌ها در اختیار مدیران شرکت قرار می‌دهد تا روابط پنهانشان را در آن مخفی نگه دارند. خانه‌ای که قرار است سکوتش راز دیگران را نگه دارد، کم‌کم به قلب داستانی تبدیل می‌شود که میان وجدان، عشق و تنهایی در رفت‌وآمد است...

نگاهی به سینمای بیلی وایلدر؛ میان طنز و تلخی

بیلی وایلدر از معدود کارگردانانی بود که می‌توانست میان کمدی و تراژدی، تعادلی بی‌نقص برقرار کند. آپارتمان در نگاه اول یک کمدی عاشقانه است، اما هر صحنه‌اش با دقتی شبیه جراحی ساخته شده تا لایه‌های عمیق‌تری از احساس و نقد اجتماعی را آشکار کند. وایلدر، با دوربینی بی‌هیاهو و میزانسن‌هایی دقیق، جهانی می‌سازد که هم واقعی است و هم استعاری؛ اداراتش شبیه کندوی عظیم انسان‌ها است، و آپارتمان بکستر، گوشه‌ای کوچک از تنهایی انسان مدرن نشان می‌دهد. در فیلم او، هر حرکت دوربین، هر سکوت، و حتی هر نگاه، معنایی دارد.

فیلمنامه‌ی مشترک وایلدر و آی.اِی.اِل. دایمِند هنوز یکی از نمونه‌های درخشان روایت‌پردازی در تاریخ سینما است؛ گفت‌وگوهایی که با ظرافت میان شوخی و اندوه حرکت می‌کنند و در عین سادگی، شخصیت‌ها را عمیق‌تر می‌سازند. در دنیایی که همه از دیگری سوءاستفاده می‌کنند، طنز فیلم، نه برای خنداندن، بلکه انگار برای آشکار کردن رنج پنهان پشت لبخندها به وجود آمده است. این همان چیزی است که به «آپارتمان» وزن و تداوم می‌دهد فیلمی که با نرمیِ یک شوخی آغاز می‌شود، اما با سنگینیِ واقعیت به پایان می‌رسد.

درخشش بازیگران نیز بخش جدایی‌ناپذیر این جهان است. جک لمون در نقش بکستر، چهره‌ی مردی را می‌سازد که میان رویایی حقیر و واقعیتی پوچ گرفتار شده است؛ ساده، خجالتی و در عین حال سرشار از انسانیت. شرلی مک‌لین با ظرافتی کم‌نظیر، زنی را تصویر می‌کند که در پشت لبخندش، اندوهی از فراموش‌شدن را پنهان کرده است. رابطه‌ی این دو، بی‌آنکه به اغراق بیفتد، پر از مکث‌های واقعی و حس‌های ناگفته است. فرد مک‌موری نیز با بازی‌ سرد و حساب‌شده‌اش، قدرت و بی‌رحمی دنیای اداری را به تصویر می‌کشد. موسیقی دل‌انگیز آدولف دویچ، طراحی صحنه‌ی دقیق و فیلم‌برداری سیاه‌وسفید و شاعرانه، همه با هم فضایی ساخته‌اند که هنوز پس از شصت سال، هم‌چنان تازه و تأثیرگذار است.

انسان در دل جهان مدرن

در ظاهر، آپارتمان قصه‌ی ساده‌ مردی تنها است، اما در عمق خود تصویری است از جهانی که انسان در آن به تدریج از معنا تهی می‌شود. نیویورک وایلدر شهری است از فولاد و نورهای سرد، جایی که آدم‌ها در صفی بی‌پایان از میزهای اداری نشسته‌اند و هر روز بخشی از هویت‌شان را پشت پرونده‌ها و کاغذها جا می‌گذارند. وایلدر با دقتی روان‌شناسانه نشان می‌دهد که چگونه نظام سرمایه‌داری، حتی احساسات انسانی را هم به کالایی مصرفی بدل کرده است. عشق، اعتماد و صداقت در این جهان قیمتی دارند و هر که بخواهد بالا برود، ناچار است چیزی از وجدان خود را بفروشد.

بکستر، قهرمان کوچک این جهان بزرگ، درست در میانه‌ی همین تضاد ایستاده است؛ میان میل به پیشرفت و انسان‌بودن. آپارتمان او استعاره‌ای است از وجدان انسان مدرن؛ مکانی که دیگران برای پنهان کردن گناه‌هایشان از آن استفاده می‌کنند، اما خود او هر شب باید در سکوتش زندگی کند. در یک لحظه، خانه‌اش به میدان معامله‌ی قدرت بدل می‌شود و در لحظه‌ای دیگر به پناهگاهی برای نجات جان یک انسان تغییر می‌یابد. وایلدر با هوشمندی، این دو چهره‌ی متضاد را کنار هم می‌گذارد تا به ما یادآوری کند که انسان هنوز می‌تواند میان اطاعت و شرافت، یکی را انتخاب کند.

آپارتمان در دل خود تصویری دردناک از تنهایی دارد؛ تنهایی‌ای که حاصل ازدحام است. این تناقضِ عمیق در فیلم موج می‌زند؛ صدها انسان در یک طبقه کار می‌کنند، اما هیچ‌کس با دیگری حرف نمی‌زند. آدم‌ها هم‌زمان در کنار هم و از هم دورند و درگیر ماشین‌وارگی زندگی مدرن شده‌اند. وایلدر در این صحنه‌ها، بی‌آنکه شعار بدهد، انزوای انسان در عصر تکنوکراسی را به تصویر می‌کشد؛ دنیایی که در آن صدای ماشین‌تحریر از صدای دل‌ها بلندتر است.

اما در این تاریکی، کورسویی از امید هم هست؛ در لبخند کوتاه فران، در مهربانی بی‌قید بکستر، و در تصمیمی که او در پایان می‌گیرد. وایلدر در واقع از امکان رستگاری سخن می‌گوید؛ اینکه هنوز هم می‌شود در میانه‌ی جهانِ بی‌وجدان، «مِنش» بود، انسانی که به درستیِ کارش باور دارد، حتی اگر هزینه بدهد. در این مفهوم، فیلم به مرزهای اخلاقیِ فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم نزدیک می‌شود: انتخاب، مسئولیت و معنا در جهانی بی‌معنا.

در نهایت، آپارتمان فیلمی است درباره‌ی ارزشِ انسان در سیستمی که او را به شماره‌ای در یک دفتر بزرگ تقلیل می‌دهد. وایلدر، بدون خطابه و قضاوت، فقط آینه‌ای روبه‌روی ما می‌گذارد تا ببینیم چطور «پیشرفت» گاهی به بهای از دست دادن انسانیت تمام می‌شود. و در آن پایان آرام و لبخندِ کوتاه فران، نوری هست که همه‌ی تلخی‌ها را روشن می‌کند، نوری از جنس ایمان به انسان، به همان چیزی که سینما، در بهترین شکلش، همیشه در جست‌وجوی آن بوده است.

در پایان، آپارتمان بیش از آن‌که یک فیلم باشد، آیینه‌ای است روبه‌روی روح انسان مدرن؛ تصویری از نسلی که در هیاهوی موفقیت و رقابت، آرام‌آرام خود را گم کرده است. وایلدر با لحنی صادق و بی‌ادعا، یادمان می‌آورد که انسان هنوز می‌تواند شریف باشد، حتی وقتی جهان اطرافش او را به بی‌رحمی دعوت می‌کند. شما از طریق سرویس فیلم و سریال روبیکا می‌توانید فیلم سینمایی آپارتمان (کلیک کنید) را بدون نیاز به خرید اشتراک با موبایل، لپ‌تاپ و تلویزیون تماشا کنید.

پرونده نوستالژی | قسمت اول: پژمان، از زمین فوتبال تا قاب تلویزیون
گاهی دلمان می‌خواهد فقط چند دقیقه از دنیای پرسرعت امروز فاصله بگیریم و برگردیم به روزهایی که برای دیدن یک سریال منتظر ساعت پخش می‌ماندیم. روزهایی که هر قسمت، خاطره‌ای تازه بود. «پرونده نوستالژی» در وبلاگ روبیکا جایی است برای بازپخش همان خاطره‌ها؛ برای مرور لحظاتی که هنوز هم، با تمام تغییرها، بخشی از ما مانده‌اند.
پرونده نوستالژی | قسمت دوم: باشگاه مشت‌زنی و درد انسان مدرن
زمانی که باشگاه مشت‌زنی در سال ۱۹۹۹ روی پرده رفت، هیچ‌کس آماده‌ دیدنش نبود. فیلمی تاریک، خشن و سرشار از خشم فروخورده که مثل مشت به صورت تماشاگر هالیوود کوبیده شد. «دیوید فینچر»، کارگردانی که پیش از آن با آثاری مثل هفت نشان داده بود از نمایش تاریکی نمی‌ترسد، این‌بار سراغ داستانی رفت که درباره سقوط انسان مدرن بود. با وجود بازی درخشان «ادوارد نورتون» و «برد پیت»، فیلم در همان سال با واکنش‌های سرد و منفی روبه‌رو شد؛ منتقدان خشونتش را بیش از حد و پیامش را مبهم دانستند، تماشاگران هم با پایان شوکه‌کننده و روایت غیرخطی آن ارتباطی برقرار نکردند. نتیجه واضح بود؛ شکست در گیشه و برچسب «فیلم خطرناک» بر پیشانی اثری که انگار از زمان خودش جلوتر بود.
پرونده نوستالژی | قسمت سوم: چهارشنبه‌سوری، نقطه عطف سینمای فرهادی
اصغر فرهادی در سال ۱۳۸۴ «چهارشنبه‌سوری» را ساخت؛ فیلمی که سه سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی (اصغر فرهادی)، بهترین بازیگر نقش اول زن (هدیه تهرانی) و بهترین تدوین (هایده صفی‌یاری) را از جشنواره فجر گرفت و در عین سادگی ظاهری داستانش، یکی از پیچیده‌ترین درام‌های خانوادگی سینمای ایران است.